معنی حق نشناس
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Thankless
واژه پیشنهادی
نان کور
لغت نامه دهخدا
نشناس. [ن َ ش َ / ن َ] (نف مرکب) ناشناسنده. نشناسنده. || منکر. انکارکننده. در کلمات مرکب: حق نشناس، خدانشناس، نمک نشناس. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. || (ن مف مرکب) ناشناس. غیرمعروف. نشناس.
- به نشناس، متنکراً. (یادداشت مؤلف).
وقت نشناس
وقت نشناس. [وَ ن َ] (نف مرکب) وقت نشناسنده. وقت ناشناس. رجوع به وقت ناشناس شود.
خویش نشناس
خویش نشناس. [خوی / خی ن َ] (نف مرکب) خویشتن ناشناس. آنکه خود را نشناسد. آنکه حد خود نداند. خودناشناس. آنکه پا از گلیم خود فراتر نهد. آنکه از حد خود تجاوز کند:
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس ناپاک مرد.
فردوسی.
|| متکبر. خودپسند.
نمک نشناس
نمک نشناس. [ن َ م َ ن َ] (نف مرکب) نمک ناشناس. ناسپاس. بی وفا.
حق حق
حق حق. [ح ِ ح ِ] (اِ صوت) حکایت صوت هکه و سکسکه ٔ آنکه بسیار گریسته است. || آواز آب در شکم و در مشک آنگاه که بجنبانند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
فرهنگ فارسی هوشیار
منکر، انکار کننده، نمک نشناس
قدر نشناس
(صفت) آنکه کار و فداکاری مردم را قدر نداند: تف باین خاک خسرو و روزگار قدر نشناس که تخم وفایش سر به ته حاصل می دهد.
نمک نشناس
(صفت) : زنک سخن چین و نمک نشناس با این وصف باز شرم نمیکرد و با او دم از دوستی میزد.
نشناس شدن
(مصدر) شناخته نشدن مجهول ماندن: جهودان مردی را بگرفتند و بر درختی بلند کردند و کسی را رها نکردند تا او گرد او گردد تا روزگاری برآمد و او متغیر شد و صورتش نشناس شد و گفتند: این عیسی است.
معادل ابجد
569